فريدون فروغي، چهارمين و آخرين فرزند خانواده ي فروغي در تاريخ 9/11/1329 در تهران متولدشد. او در زمینه ی موسیقی هنرمند کاملی است.زیرا علاوه بر خوانندگی در نواختن گیتار،پیانو و ارگ مهارت خاصي داشته است و به كار آهنگسازي وترانه نيز مي پرداخته است.او تنها پسرخانواده بودو سه خواهر به نامهاي (پروانه،عفت وفروغ) داشت كه هم اكنون در قيد حيات مي باشند. فريدون فروغي، موسيقي را بدون داشتن استاد و يا معلم فرا مي گيرد و با توجه به كارهاي راك و مخصوصا (ري چارلز) به تمرين و يادگيري مي پردازد.
در سال 1360 چند ترانه ي خود را همراه با چند ترانه از كوروش يغمايي درآلبوم سل جاي مي دهد و در مابين سال هاي 60و61 آهنگ چهارقسمتي (چرانه؟) را مي سازد و اجرا مي كند. اما رفته رفته مهرسكوت بر لبان اوسنگيني مي كند، پس از آن تنها خاموشي و تنهايي ست كه مي ماند، ايجاد ممنوعيت كاري انگيزه اي براي فعاليت دوباره ي فروغي نمي گذارد. دراين سال ها تنها يار او خلوت و گوشه نشيني ست و علي رغم فشارهايي كه اين سكوت طولاني بر او تحميل مي كند، هرگز تن به ترك وطن نمي دهد.
فروغي با اين شرايط عذاب آور به زندگي ادامه مي دهد و در اسفند سال1372 با خانم سوسن معادليان آشنامي شود و در خرداد 1373 با هم ازدواج مي كنند. ازدواج با سوسن معادليان موجبات تحولي مثبت را دراو فراهم مي آورد و او دوباره فعاليت خود را از سر مي گيرد، شعر مي گويد، آهنگ مي سازد و شروع به تدريس گيتار، ارگ و پيانو مي كند.
در سال 79 براي تيتراژ پاياني فيلم (دختري به نام تندر) قطعاتي از شاعران معاصررا مي خواند و اميدوار مي شود كه بتواند مجوز كارهايش را بگيرد و در انتظار اكران فيلم مي ماند.پس از اينكه از گرفتن مجوز ناميد مي شود. گوشه نشيني را برمي گزيند و در روز جمعه سيزدهم مهرسال 1380 خود را از چنگ اين دنياي بي عشق مي رهاند و به گفته ي شهيار قنبري: فريدون فروغي را فراموشي و خاموشي كشت.
اينك ما مي نويسيم از او، آثارش را در بازار موسيقي مي يابيم و حتي فيلم مستندي از زندگي او و گوشه اي ازكنسرتهايش، كتاب او، ولي حالا چرا؟
نوشدارو پس از مرگ سهراب، حالا كه او رفته، ويژه نامه اي براي او، و همه چيز از او حالا كه ديگر او نيست.او رفت و به گمانم قسمتي ازموسيقي را با خود برد، او رفت كه شايد در دنياي ديگر دغدغه ي خواندن و نخواندن، گفتن و نگفتن را نداشته باشد.و حالا ما مي دانيم كه خيلي ديرتر از آنچه كه بايد، به او رسيديم و او را در ميان دنيايي از تيرگي ها به دست فراموشي سپرديم.ديگر از افسوس براي رفته ها و گذشته ها براي ما سودي نخواهد داشت.
--------------------------------------------------------------------------------
عمری غم تو دلم زندونیه دل من زندون داره تو میدونی
هر چی بهش میگم تو آزادی دیگه میگه من دوست دارم تو می دونی
كشتگاه غريبيست نفرت ميكارند و كينه برداشت ميكنند. پاسخ اعتمادت را با خيانت ميدهند، در شب مهربانيهايت توطعه ميچينند، عاشقانههايت را سلاخي ميكنند.تا تو سكوت كني و در خود ديوانه شوي. تا تو تنها خاموشي خويش را فرياد كني. و فريادت را تنها ديوار روبهرويت پاسخ می دهدشعرهايت را در دادگاه هيچكسان محاكمه ميكنند. با سيمهاي گيتارت ترانههايت را به دار ميكشند. و گيتارت را بر ديوار تاريك سكوت ميخكوب ميكنند. تا ديگر فريادت كه نالهات را هم هيچكس نشنود. حضور خورشيدوارت، سايهاي تنها ميشود. در چهارديواري غمگين- - تو هراسان از انبوه سايه هاي پنهان در پشت ديواراز نگاهت ميهراسند، كه عصيان دردناك يک نسل است. صدايت را در زندان سينهات حبس ميكنند، زيراشهادتنامهي آزاديست.
اما، امروز آمدهايم تا همهي نگفتههايت را، بغضهاي گرفتار در سينهات را، از پشت پنجره كه نه، اين بار از حنجرهي خونين نسلی تنها فرياد كنيم
آري به همهي هيچكسان بگوييد!
آدمك دوباره ميخواند.
اما اين بار تنها نيست، اين بار فرياد او فرياد خلقي بتشكن است، و ترانهاش قصه سرگرداني هزاران آدمك.کوتاه سخن اين که :
آمده ایم تا بیافرینیم.